بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز صبح حدود ساعت 8 بود هوای سرد زمستان بود و برف می آمد. بچه ها رفتند مدرسه پسر بزرگم راهنمایی می رفت و پسر کوچکم پیش دبستانی بود. شوهرم سرکار تهران بود و مشهد نبود. تنها بودم. دیدم کاری ندارم گفتم کنار بخاری دراز بکشم نمی دانم در حالت رویا یا خواب بودم دیدم مریض شدم و می خواستم اتاق عمل برم. داشتم طلاهایم را درمی آوردم و می گفتم گوشواره هایم برای یک پسرم وانگشترم هم برای پسر دیگرم. می دیدم دوستان و آشنایان برای حلالیت پیشم می آیند مثلاً زنداداشم و همسایه ها برای حلالیت پیشم می آمد. بیشتر کسانی که کدورتی ازشان داشتم یادم می آمد. از زمانی که به اتاق عمل رفتم تا زمانی که از بیمارستان به خانه آمدم چیزی یادم نیست.

دیدم که در رختخواب تو خانه هستم. خانواده خودم و شوهرم همه بودند خانواده شوهرم سمت چپم نشسته بودند و خانواده خودم سمت راستم نشسته بودند. دیدم دکتر می گفت امیدی به زنده ماندش نیست و جوابم کرد خودم را در حالت احتضار می دیدم. شوهرم می گفت تشک من را سوی قبله بخوابانید تا کف پاهایم روی قبله باشد حرفهای همه را می شنیدم و می دیدم ولی بقیه حرفهای مرا نمی شنیدن. حتی تو ذهنشان را می توانستم بخوانم. مثلا مادرشوهرم را می دیدم که وقتی من را در حالت احتضار می دید و از اینکه پسرش زن دومش را هم دارد از دست می دهد در ذهنش می گفت پسرم از زن شانس نیاورد!

دیدم داداشم کفن صابون برای شستن آورد. همه لباس های سیاه هشان را هم آماده کرده بودند. می دیدم پسرهایم با لباس مدرسه کنارم نشسته بودند ناگهان دیدم لباسم که تنم هست تکان می خورد تشکم به لرزه افتاد. می پرسیدم چه شده ولی اطرافیان نمی فهمیدن و چیزهایی که من می دیدم نمی دیدند و صدای مرا نمی شنیدند. از اینجا اطرافیان هر کار میکردم متوجه صدای من نبودند یک صدایی گفت حضرت عزرائیل می خواهد بیاید از ابهت او حتی پنبه های داخل تشک به حرکت افتاده بودند. همه چیز اطرافم از در و دیوار حتی لباسهایم همه به جنب و جوش افتاده بودند. روی دیوار خانه می دیدم که چند لب سبحان الله می گفتند. در و دیوار، رختخواب،میز و هرچیزی که در خانه بودن همه ذکر می گفتن.  تا گفتن حضرت عزرائیل می خواهد بیاید چشمهایم را بستم. دیدم یک صدایی به من گفت چرا چشمایت را بستی؟ از بچگی به من گفتن خیلی حضرت عزرائیل وحشتناکه .  من در آن لحظات صورت حضرت عزرائیل را ندیدم فقط صدایش را می شنیدم که می گفت من عزرائیل هستم ولی هرکس بسته به اعمالش عزرائیل را می بیند هرچقدر اعمالت بهتر باشد همان طور حضرت عزرائیل زیباتر است. شروع به گریه کردم گفتم از اینکه می خوام برم ناراحت نیستم از اینکه بچه هایم بی کس بزرگ می شوند ناراحتم. دوست داشتم بچه هایم را بزرگ می کردم تا ازدواج می کردند بعد می رفتند. مثل باران بهار گریه می کردم.

گفت فعلا به حساب کتابت برسیم ببینم چجوری هست پایین پایاهایم یک ترازو آوردن گذاشتن اعمالم را یکی یکی می سنجیدن. کارهای نیک را تک تک در یک ترازو می گذاشتن و کارهای بد را در ترازو می گذاشتن. تمام فیلم زندگیم را لحظه به لحظه نشانم دادند. مثل یک صفحهه سینمای کوچک و باریک در جلویم بود تمام روزهای بچگی، مدرسه ، نوجوانی و جوانی و. همه را می دیدم اسم تمام دوستام که یادم رفته بود همه یادم آمد هر خوبی و بدی که کرده بودم همه را دیدم. از زمان دو سالگی سه سالگی خودم را در فیلم دیدم همه سریع رد می شد. کسی را نمی دیدم ولی صدایی که مانند صدای مرد لطیف بود می گفت حالا اعمالت را الان برایت می سنجیم اگر اعمال گناهت بیشتر باشد تو را می بریم. بعضی چیزها را که اصلا تصور نمی کردم حساب کردن مثلا پشت دست بچه رو زدم حساب کردن که چر پشت دست بچه رو زدی؟

.

 

 وقتی تمام اعمالم را سنجیدن کفه گناهانم رفته بود پایین. خیلی  ناراحت بودم و گریه می کردم گفتم بخاطر بچه هام بهم رحم کنین

صدا بهم گفت چشمهایت را ببند هروقت گفتم باز کن هرچی به نظرت آمد به او توسل کن وقتی چشمهایم را باز کردم صدا بهم گفت چی می بینی گفتم اسم 5تن آل عبا را می بینم در زندگی همیشه به این 5 تن بچسب گفتم یا 5 تن آل عبا.

صدا بهم گفت تو روزهای جمعه صلوات می فرستادی حین ظرف شدن و کارهای خانه. صلواتها را بزارین در کفه ترازو. صلوات در روز جمعه دو برابر می شود. دیدم کفه اعمال خیرم سنگین تر شد. صدا بهم گفت تا زمانی که بچه هاتو داماد کنی ما به تو وقت می دهیم حالا که تو را بخشیدیم و الان تا اینجا آمدی و اعمالت را سنجیدیم بیا تا آن طرف (عالم قبر) هم ببریم.

قبض روح

از شصت پا شروع کردن به قبض روح من . دردی احساس نکردم . آرام آرام از شصت به سمت بالا می رفت تا رسید به قبلم. متوجه می شدم که قبلم نمی زند به دهانم که رسید از زبان افتادم. آن لحظه حتی با حضرت عزرائیل نمی توانستم صحبت کنم. تا چشمهایم رسید خیلی گریه می کردم ولی از چشمهایم که رسید برگرداندن. همان صدا به من گفت دستت را بلند کن ببین دیدم دستم مثل پرده تور شده یعنی فقط استخوان و رگ بود گوشتهایم همه ریخته بود پرسیدم چرا دستهایم گوشت نداره گفت گوشتهای بدنت (گناهکاریت) همه ریخته هم دوباره درمی آورد. (پاک شدی)

غلسخانه

مثل کسی که دست بچه را می گیرد مرا به غسلخانه بردند من را شستن در این لحظه از اطرافیان و خانواده چیزی نمی دیدم من را در غلسخانه شستن. روی سنگ وداع گذاشتن تا خانواده و وابستگان مرا ببینند. اطرافیان آمدند حتی یادم هست شوهرم آمد گفت از من راضی باشی مرا حلال کن. همه آمدند روی مرا بوسیدند. جنازه ام که روی سنگ وداع بود خودم کنار ایستاده بودم و نگاه می کردم.

این قسمت که از خاطراتم را نسبت به خاطرات قبلی جدا می دیدم و لحظات مردن و قبض روح را از یادم برده بودم.  برای همین وقتی اطرافیان می آمدند نمی دانستم مٌردم.  فکر می کردم خوابیدم با خودم می گفتم چرا بقیه گریه می کنند فکر می کردم بقیه مرا می بینن بعد مرا داخل آمبولانس گذاشتن تا به سمت خانه ببرن جنازه­ام داخل آمبولانس بود خودم را می دیدم که در حالی که یک لباس سفید بلند تنم بود روی آمبولانس نشسته بودم تا در خانه که جنازه را اوردن و تو حیاط گذاشتن خودم با جنازه وارد اتاق شدم. مادرم را دیدم که حالش بد شده بود و در حیاط گریه می کرد به مادرم گفتم گریه نکن من اینجا هستم هرچی به سرشانه و پهلویش می زدم نمی فهمید تا به بهشت رضا رسیدیم

قبر

نزدیک غروب بود برادرم مرا گذاشت توی قبر. از تلقینی که داداشم بهم داد چیزی نفهمیدم. صدایی همراهم بود دقیقا نمی دانستم چیست. (طبق روایات احتمالا فرشته هادی بوده) به صدایی که همراهم بود گفتم من چیزی نفهمیدم و متوجه نشدم گفت دارند 14 معصوم را یاد می کنند چون در دنیا اصلا یاد نمی کردی اینجا متوجه نمی شوی بعد مرا در قبر گذاشتن و سنگ آخر را گذاشتن. در آن لحظه تمام حیوانات کره زمین هر صدایی که داشتن می فهمیدم. حتی صدای گرگها را می شنیدم صدای کرم خاکی و حرکت و صدای مارمولک ها در خاک را می شنیدم و می فهمیدم. حرفهای حیوانات را می فهمیدم که با خودشان حرف می زدند. حتی یادم هست وابستگانم که آمده بودند یک جعبه میوه پلاستیکی برای نشانه قبر گذاشتن که صبح که آمدند دنبال قبر نگردن.

شوهرم دستش را گذاشت بالای قبر که یک فاتحه بخواند دستم را از قبر بیرون آوردم و دستش را گرفتم گفتم من را تنها نزار من اینجا می ترسم. داخل فضای قبر تاریک بود صدای قلبم را در قبر می شنیدم. شوهرم فکر کرد دستش به جعبه گیر کرده بود و نفهمید . دلم شکست . گفتم یک عمر برای بچه ها زحمت کشیدم برای شوهرم چقدر غذا درست کردم الان یک کدامشان نیم ساعت کنار من ننشستن. خیلی ناراحت بودم.  تو قبر نشسته بودم حتی یک نفر برای من نماز وحشت نخواند. به من گفتن تا نماز شب صبر کن ببین برات خیراتی می فرستن.

گفتن اگر از پایین پاهایت قبرت باز بشه جهنمی هستی و اگر از بالای پاهایت قبرت باز بشه بهشتی هستی دیدم ناگهان اطراف قبرم لرزش گرفت نفهمیدم زله بود یا از ترس و ابهت بود. گفتم چی شده گفت ن و منکر برای سوال و جواب دارن می ایند. دیدم پایین قبرم باز شد دو نفر وارد شدن صورتشان را ندیدم. فقط دیدم گرزهای آتشینی که روی شانه هایشان بود آمدند کنار من ایستادند. هنوز شروع به سوال نکرده بودن که دیدم یک کاغذی به دستم دادند. من به صدا گفتم این گرزهای آتشین چی هست گفت اگر این گرز بیاید پایین تمام قبرت آتش می گیرد دستش را دراز کردن تا یک کاغذ را به من بدهند هنوز کاغذ را نگرفته بودم یک پسر جوان حدود بیست ساله را دیدم که دستش را دراز کرد و کاغذ را گرفت گفتم شما چه کسی هستین؟ گفت من همسایه کناری (قبر کناری) شما هستم دیدم لباس سربازی تنش هست و خون آلود بود و کفن نداشت گفتم کاغذ چی هست گفت خودم جواب کاغذ را می دهم. بعد از این لحظه را یادم نمی آید چه اتفاقی افتاده بود.

دنیا بعد از بهوش آمدن

دیدم همانجا که پای بخاری خوابیده بودم هستم بیدار شدم دیدم از گریه متکایم خیس شده و عرق کردم از زبان هم افتاده بودم. به سختی خودم را به تلفن رساندم و به آژانس زنگ زدم و  رفتم خانه مادرم.  خانه مادرم خیلی گریه کردم وقتی پرسیدن چی شده گفتم خواب بد دیدم نمی توانم از شدت ترس صحبت کنم و بگویم چه چیزی در رویا یا بیداری دیدم.

 ظهر بود  و در آن زمان 33 ساله بودم. نمازی که آن روز ظهر من خانه مادرم خواندم در عرض عمرم خواندم بهترین نماز عمرم بود و از ترس خدا استخوان هایم می لرزید . کاملترین نمازی که در تمام عمرم خواندم آن بود.

 

خاطره نزدیک به مرگ (داستان واقعی)

ویرایش و استخراج مقاله و پایان نامه

خاطره نزدیک به مرگ (داستان واقعی و تکان دهنده)

گفتم ,نمی ,یک ,قبر ,خانه ,مرا ,را می ,می دیدم ,می کردم ,را در ,حضرت عزرائیل

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدل مانتو گوشت ناب ، با ما بهترین باشید. اجناس فوق العاده مـاهـور درباره من هر چی بخوای دارالترجمه رسمي مطهري 186 کانال تلگرام 94868869